فرشته بودم

فرشته بودم

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی / بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
فرشته بودم

فرشته بودم

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی / بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

خواب دیدن نوشیروان دادگر

گنجور دروغ گو این ابیات خواب دیدن انوشیروان را تو شاهنامه نیاورده این جریان خوابدیدن انوشیروان و تعبیر آن به زادن پیامبره.

راوان بر آن عهد کسری گریست - پس از عهد، یک سال کسری بزیست‏‏
در این سال یک شب نیایش کنان - بخواب اندرون شد ستایش کنان‏‏
چنان دید روشن روانش به خواب - که در شب بر آمد یکی آفتاب‏‏
چهل پایه نردبان از برش - که می‏رفت تا اوج کیوان سرش‏‏
بر آمد برین نردبان از حجاز - خرامان خرامان به کشی و ناز‏
جهان قاف تا قاف پر نور کرد - به هر جا که بد ماتمی سور کرد‏
در آفاق هر جا زنزدیک راند - جز ایوان کسری که تاریک ماند‏
بجست آن گه از خواب شه نیم شب - به کس بر از این کار نگشاد لب‏‏
چو برقع برافکند از چهر مهر - بخواندش بر خویش بوذر جمهر‏
بدان تا شهنشاه اندر نهفت - زخوابی که جا دیده بد باز گفت‏‏
چو بشنید بوذر جمهر این سخن - نگه کرد آن خواب سر تا به بن‏‏
چنین گفت: کای خسرو کام‏ران - همانا که رازی است اندر نهان‏‏
بدو گفت خسرو که بر گوی راست - کز اندیشگانم زتن جان بکاست‏‏
وز آن پس چنین گفت بوذر جمهر - که‏ای رأی تو برتر از ماه و مهر‏
نگه کردم این خواب را سر به سر - تو اندر جوابش شگفتی نگر‏
از این روز در تا چهل سال بیش - نهد مردی از تازیان پای پیش‏‏
که در پیش گیرد ره راستی - بپیچد زهر کژی و کاستی‏‏
بهم بر زند دین زردشت را - به مه چون نماید سر انگشت را‏
بدو نیمه گردد زانگشت او - بکوشش نبیند کسی پشت او‏
جهود و مسیحی نماند به جای - در آرد همی دین پیشین زپای‏‏
به تخت سه پایه بر آید بلند - دهد مر جهان را به گفتار پند‏
چو او بگذرد زین سرای سپنج - از او باز ماند به گفتار گنج‏‏
شود زو جهان قرن تا قرن شاد - جز ایوان شه کَانَ بر آید به باد‏
پس از وی زتو یک نبیره بود - که با پیل و کوس و تبیره بود‏
سپاهی بتازد بر او از حجاز - اگر چه ندارد سلیح و جهاز‏
زتخت اندر آرد مر او را به خاک - زگردان کند مر جهان جمله پاک‏‏
بیفتد همه رسم جشن سده - شود خاکدان جمله آتشکده‏‏
نه آتش پرستند و نی آفتاب - سر بخت گردان در آید بخواب‏‏
به گشتاسب جاماسب خود گفته بود - از این راز و این راه آشفته بود‏
چو بشنید کسری زبوذر جمهر - از این سان بگردیدش از رنگ چهر‏
همه روز با درد و غم بود جفت - زاندیشه چون شب در آمد نخفت‏‏
چنان شد که از شب گذشته سه پاس - یک آواز آمد چنان پر هراس‏‏
که گفتی جهان سر به سر گشته است - پس آن گه یکی گفت ایوان شکست‏‏
بر آمد همی شاه را دل زجای - بدانست آن کار را سر زپای‏‏
به بوذر جمهر آن گه آواز داد - زطاق شکسته پس آغاز کرد‏
چو آن دید دانا هم اندر زمان - چنین گفت کای شاه انوشیروان‏‏
بخواب اندرون هر چه دیدی تو دوش - از آن مهر امشب بر آمد خروش‏‏
چنان دان که ایوانت آواز داد - که آن ماه پیکر زمادر بزاد‏
در این بود کآمد سواری چو گرد - که آذر کشسب این زمان گشت سرد‏
از این کار دل تنگ شد شاه را - همی هر زمان بر کشید آه را‏
بدو گفت بوذر جمهر آن زمان - کز این کار شاها چه باشی نوان‏‏
زمان چون تو را از جهان کرد دور - پس از تو جهان را چه ماتم چه سور‏
پس از این سخن شاه دیری نزیست - بمرد و بر او بر جهانی گریست‏‏
پس از شه به یک ماه بوذر جمهر - بپوشید در پرده خاک چهر‏
برفت و بماند این سخن یادگار - تو این یادگارش بزنهار دار‏

چو با او جفا کرد گردان سپهر - نباید که جویی از او داد و مهر‏

منبع

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.