ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
آخر داستان لوط پیدایش
فصل 12
۵. اَورام و زنش سارَی و پسر برادرش لُوط و تمام اموالی را که بدست آورده بودند و اشخاصی را که (اَورام و سارَی) در حاران ارشاد کرده بودند برداشتند و برای رفتن به سرزمین کِنَعَن (کنعان) با خود بردند. پس (از حاران) خارج گشته به سرزمین کِنَعَن (کنعان) وارد شدند. ۶. اَورام در آن سرزمین تا محل شِخِم و تا اِلُون مُورِه رفت و آمد مینمود. آن وقت قبیلهی کِنَعَنی (کنعانی) در آن سرزمین بود. ۷. خداوند به اَورام ظاهر شده گفت: این سرزمین را به نسلت خواهم داد. آنجا قربانگاهی برای خداوند که به او ظاهر شده بود بنا کرد. ۸. از آنجا به سوی کوه شرق بِت اِل کوچ نموده چادرش را برافراشت. بِت اِل در غرب، عَی در شرق آن (کوه) بود. آنجا قربانگاهی برای خداوند بنا نمود و (آنرا) بنام خداوند نامید. ۹. اَورام کوچکنان به سوی نِگِو مسافرت میکرد. ۱۰. در آن سرزمین قحطی شد. نظر به اینکه قحطی در آن سرزمین شدید بود، اَورام به مصر وارد شد تا در آنجا اقامت کند. ۱۱. همین که نزدیک بود به مصر وارد گردد به سارَی زنش گفت اینک دانستم که تو زن زیبارویی هستی. ۱۲. همانا موقعیکه مصریها تو را ببینند، خواهند گفت این زنش است، مرا کشته، تو را زنده میگذارند. ۱۳. لطفاً بگو تو خواهر منی. برای اینکه بهخاطر تو بهمن خوبی شود و بهخاطر تو وجودم زنده بماند. ۱۴. موقع وارد شدن اَورام به مصر، مصریها آن زن را دیدند که بسیار زیباست. ۱۵. سرداران پَرعُوه (فرعون) او را دیده، او را نزد پَرعُوه (فرعون) ستودند. پس آن زن بهخانهی پَرعُوه (فرعون) برده شد. ۱۶. (پَرعُوه (فرعون)) بهخاطر وی به اَورام خوبی کرد. (اَورام) دارای گوسفندان و گاوان و خران و غلامان و کنیزان و ماده الاغان و شتران شد. ۱۷. بهخاطر سارَی زن اَورام، خداوند، پَرعُوه (فرعون) و خاندانش را دچار بلاهای بزرگی نمود. ۱۸. پَرعُوه (فرعون)، اَورام را صدا زده گفت: این چه کاری است که به من کردی؟ چرا به من نگفتی که او زنت است؟ ۱۹. چرا گفتی خواهرم است که من او را به همسری خود درآورم؟ حالا این زنت را بردار و برو. ۲۰. پَرعُوه (فرعون) در مورد وی به افراد (خود) دستور داد. او و زنش را با آنچه داشت، روانه کردند.
فصل 16
۱. و سارَی زن اَورام برای وی نَزایید و سارَی کنیزی مصری داشت که اسمش هاگار (هاجر) بود. ۲. سارَی به اَورام گفت که خداوند مرا از زاییدن محروم کرده است لطفا با کنیزم آمیزش کن شاید از او آباد شوم. اَورام به حرف سارَی گوش داد. ۳. پس از ده سال اقامت اَورام در سرزمین کِنَعَن (کنعان)، سارَی زن اَورام، هاگار (هاجر) مصری کنیز خود را گرفته او را به همسری اَورام شوهر خود درآورد. ۴. با هاگار (هاجر) نزدیکی کرد و او حامله شد. (هاگار (هاجر)) هنگامیکه دید حامله شده است، بانویش به نظرش سبک آمد. ۵. سارَی به اورام گفت ظلم (وارد بر) من بهخاطر توست من کنیزم را در آغوش تو قرار دادم. دید که آبستن شده است، در نظرش سبک گشتم. خداوند بین من و تو داوری کند. ۶. اَورام به سارَی گفت اینک کنیزت در اختیار توست آنطوریکه به نظرت خوش است با وی عمل کن. سارَی آزارش داد. (هاگار (هاجر)) از نزد وی فرار کرد. ۷. فرشتهی خداوند نزدیک چشمهی آب در بیابان پیش چشمه(ی واقع) در راه «شور» او را یافت. ۸. گفت، هاگار (هاجر) کنیز سارَی از کجا آمدهای و به کجا میروی؟ گفت از نزد سارَی خانمم فرار میکنم. ۹. فرشتهی خداوند به او گفت نزد خانمت برگرد. زیردستش رنج ببر. ۱۰. فرشتهی خداوند به او گفت: نسلت را بسیار زیاد خواهم کرد بقسمی که از زیادی شمرده نگردد. ۱۱. فرشتهی خداوند به او گفت اینک تو حاملهای و پسر میزایی و نظر به اینکه خداوند به بیچارگیت رسیدگی کرد اسمش را ییشماعِل (اسماعیل) بگذار. ۱۲. و او انسانی وحشی (بدوی) خواهد بود. با همه در افتاده و همه با او در خواهند افتاد و نزدیک برادرانش ساکن خواهد شد.
فصل 19
۵. لُوط را صدا زده به او گفتند، مردهایی که امشب نزد تو آمدهاند کجا هستند؟ آنها را پیش ما بیرون آور تا با آنان درآمیزیم[۱]. ۶. لُوط به سوی آنها به طرف دَرِ خانه خارج شد و دَر را عقب خود بست. ۷. گفت ای برادرانم لطفاً بدی نکنید. ۸. اینک من دو دختر دارم که با مردی آمیزش نداشتهاند، اکنون آنها را نزدتان بیرون خواهم آورد و هرآنچه به نظرتان خوش باشد با آنها بکنید. فقط به این مردها کاری نکنید زیرا به همین جهت زیر سایهی سقف من آمدهاند.
۲۶. زنش (پشت سر لُوط که جانب شهر بود) نگاه کرد و به ستون نمک تبدیل شد. ۲۷. اَوراهام (ابراهیم) (برای رفتن) به محلی که آنجا در حضور خداوند ایستاده بود سحرخیزی کرد. ۲۸. (اَوراهام (ابراهیم)) بر سطح سِدُوم و عَمُورا و به تمام سطح آن دشت نظر افکنده دید اینک ستون دود آن سرزمین، چون ستون دود کوره بالا میرود. ۲۹. در حینی که خداوند شهرهای آن دشت را تباه میکرد، خداوند اَوراهام (ابراهیم) را مدنظر قرار داد. از میان آن ویرانی، در موقع ویران کردن آن شهرها که لوط در آن نشسته بود، لُوط را روانه کرد. ۳۰. لُوط چونکه میترسید در صُوعَر ساکن شود از صُوعَر عزیمت کرده در آن کوه ساکن شد و دو دخترش همراه او بودند. او و دو دخترش در غار منزل کردند. ۳۱. دختر ارشد به دختر کوچکتر گفت پدرمان پیر است و مردی در جهان نیست که بر حسب رسم جهان با ما آمیزش کند. ۳۲. بیا پدرمان را شراب بنوشانیم و با او همخوابی کنیم و از پدرمان نسلی زنده نگهداریم. ۳۳. در همان شب پدرشان را شراب نوشاندند. دختر ارشد آمده با پدرش همخوابگی کرد و هنگام خوابیدن و برخاستن وی (پدرش) نفهمید. ۳۴. فردای آن روز دختر ارشد به دختر کوچکتر گفت اینک دیشب با پدرم همخوابگی کردم. امشب هم او را شراب بنوشانیم. بیا با او همخوابگی کن تا از پدرمان نسلی زنده نگهداریم. ۳۵. در آن شب هم پدرشان را شراب نوشانیدند. دختر کوچکتر برخاسته با پدرش همخوابگی کرد و هنگام خوابیدن و برخاستن وی (پدرش) نفهمید. ۳۶. دو دختر لُوط از پدرشان باردار شدند. ۳۷. دختر ارشد پسری زائید نامش را مُوآو خواند که تا امروز بنیانگزار (قوم) مُوآو است. ۳۸. دختر کوچتر هم پسری زائید و نامش با بِنعَمی خواند که تا امروز بنیانگزار (قوم) بِنِهعَمُون است.
فصل 20
۱. اَوراهام (ابراهیم) از آنجا به سرزمین نِگِو مسافرت نموده بین قادِش و شور درنگ نمود و در گِرار اقامت گزید. ۲. اَوراهام (ابراهیم) دربارهی زنش سارا گفت: خواهرم است. اَویمِلِخ پادشاه گِرار فرستاده سارا را گرفت. ۳. خداوند شب به خواب اَویمِلِخ آمد و به او گفت اینک بهخاطر این زن که گرفتی چون او شوهردار است، میمیری. ۴. اَویمِلِخ با وی نزدیکی نکرد و گفت خدایا آیا قوم عادل را هم خواهی کشت؟ ۵. مگر او (اَوراهام (ابراهیم)) به من نگفت وی خواهرم است و او (سارا) هم گفت (اَوراهام (ابراهیم)) برادرم است. این کار را با سادهدلی و پاکدستی کردم. ۶. خداوند در خواب به او گفت من هم میدانستم که با پاک دلیت این کار را کردی من هم تو را از خطا کردن به من مانع شدم، به این جهت نگذاشتم با او نزدیکی کنی. ۷. و اکنون زن آن مرد را بازگردان. چونکه پیغمبر است. (اَوراهام (ابراهیم)) برایت دعا میکند که زنده بمانی و اگر بازنگردانی بدان که حتما خواهی مرد، تو و هرکسی که داری. ۸. اَویمِلِخ بامدادان سحرخیزی کرد و تمام خادمانش را صدا زد. تمام این مسائل را حضوراً به آنها گفت و آن اشخاص بسیار ترسیدند. ۹. اَویمِلِخ اَوراهام (ابراهیم) را صدا زده به او گفت به ما چه کردی؟ چه خطایی به تو کردم که گناهی بزرگ بر عهدهی من و کشورم وارد آوردی. کارهایی که ناکردنی است با من کردی. ۱۰. اَویمِلِخ به اَوراهام (ابراهیم) گفت چه دیدی که اینکار را کردی؟ ۱۱. اَوراهام (ابراهیم) گفت: (پیش خود) گفتم که بههیچوجه ترس خداوند در این محل نیست و مرا بهخاطر زنم خواهند کشت. ۱۲. البته خواهرم هم هست. او دختر پدرم است ولی نه دختر مادرم. زن من شد. ۱۳. واقع شد هنگامی که خداوند مرا از خانهی پدرم آواره کرد به او (سارا) گفتم این احسانی است که تو با من میکنی. به هر مکانی که وارد شویم دربارهی من بگو: برادرم است.