گنجور دروغ گو این ابیات خواب دیدن انوشیروان را تو شاهنامه نیاورده این جریان خوابدیدن انوشیروان و تعبیر آن به زادن پیامبره.
راوان بر آن عهد کسری گریست - پس از عهد، یک سال کسری بزیست
در این سال یک شب نیایش کنان - بخواب اندرون شد ستایش کنان
چنان دید روشن روانش به خواب - که در شب بر آمد یکی آفتاب
چهل پایه نردبان از برش - که میرفت تا اوج کیوان سرش
بر آمد برین نردبان از حجاز - خرامان خرامان به کشی و ناز
جهان قاف تا قاف پر نور کرد - به هر جا که بد ماتمی سور کرد
در آفاق هر جا زنزدیک راند - جز ایوان کسری که تاریک ماند
بجست آن گه از خواب شه نیم شب - به کس بر از این کار نگشاد لب
چو برقع برافکند از چهر مهر - بخواندش بر خویش بوذر جمهر
بدان تا شهنشاه اندر نهفت - زخوابی که جا دیده بد باز گفت
چو بشنید بوذر جمهر این سخن - نگه کرد آن خواب سر تا به بن
چنین گفت: کای خسرو کامران - همانا که رازی است اندر نهان
بدو گفت خسرو که بر گوی راست - کز اندیشگانم زتن جان بکاست
وز آن پس چنین گفت بوذر جمهر - کهای رأی تو برتر از ماه و مهر
نگه کردم این خواب را سر به سر - تو اندر جوابش شگفتی نگر
از این روز در تا چهل سال بیش - نهد مردی از تازیان پای پیش
که در پیش گیرد ره راستی - بپیچد زهر کژی و کاستی
بهم بر زند دین زردشت را - به مه چون نماید سر انگشت را
بدو نیمه گردد زانگشت او - بکوشش نبیند کسی پشت او
جهود و مسیحی نماند به جای - در آرد همی دین پیشین زپای
به تخت سه پایه بر آید بلند - دهد مر جهان را به گفتار پند
چو او بگذرد زین سرای سپنج - از او باز ماند به گفتار گنج
شود زو جهان قرن تا قرن شاد - جز ایوان شه کَانَ بر آید به باد
پس از وی زتو یک نبیره بود - که با پیل و کوس و تبیره بود
سپاهی بتازد بر او از حجاز - اگر چه ندارد سلیح و جهاز
زتخت اندر آرد مر او را به خاک - زگردان کند مر جهان جمله پاک
بیفتد همه رسم جشن سده - شود خاکدان جمله آتشکده
نه آتش پرستند و نی آفتاب - سر بخت گردان در آید بخواب
به گشتاسب جاماسب خود گفته بود - از این راز و این راه آشفته بود
چو بشنید کسری زبوذر جمهر - از این سان بگردیدش از رنگ چهر
همه روز با درد و غم بود جفت - زاندیشه چون شب در آمد نخفت
چنان شد که از شب گذشته سه پاس - یک آواز آمد چنان پر هراس
که گفتی جهان سر به سر گشته است - پس آن گه یکی گفت ایوان شکست
بر آمد همی شاه را دل زجای - بدانست آن کار را سر زپای
به بوذر جمهر آن گه آواز داد - زطاق شکسته پس آغاز کرد
چو آن دید دانا هم اندر زمان - چنین گفت کای شاه انوشیروان
بخواب اندرون هر چه دیدی تو دوش - از آن مهر امشب بر آمد خروش
چنان دان که ایوانت آواز داد - که آن ماه پیکر زمادر بزاد
در این بود کآمد سواری چو گرد - که آذر کشسب این زمان گشت سرد
از این کار دل تنگ شد شاه را - همی هر زمان بر کشید آه را
بدو گفت بوذر جمهر آن زمان - کز این کار شاها چه باشی نوان
زمان چون تو را از جهان کرد دور - پس از تو جهان را چه ماتم چه سور
پس از این سخن شاه دیری نزیست - بمرد و بر او بر جهانی گریست
پس از شه به یک ماه بوذر جمهر - بپوشید در پرده خاک چهر
برفت و بماند این سخن یادگار - تو این یادگارش بزنهار دار
چو با او جفا کرد گردان سپهر - نباید که جویی از او داد و مهر
منبع