ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
بلدرچینی با بچه های خود در
کشتزاری لانه داشت. روزها به سرعت می گذشت و محصول کشتزار به مرحله برداشت
نزدیک می شد. بلدرچین بیشتر اوقات خود را به گشت و گذار مشغول بود و هر روز
از بچه ها دور می شد؛ اما بچه ها، هنوز پرپرواز نداشتند و ناگزیر به سکوت
در لانه بودند. هر روز غروب که بلدرچین به کنار بچه ها برمی گشت، از آنها
وقایع روز را می پرسید. روزی بچه ها به او گفتند:« امروز صاحب مزرعه آمده
بود و می گفت: زمان برداشت فرا رسیده و محصول هم به اندازه کافی وجود دارد،
فردا به همسایه می گویم که بیاید و محصول را جمع کند.» بلدرچین گفت:«
نترسید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.»
روز بعد دوباره برزگر آمد و گفت:« همسایه کار داشت، فردا به دوستم میگویم و او خواهم آمد.»
بلدرچین دوباره به بچه هایش اطمینان داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد!
روز بعد دوباره برزگر آمد و گفت:« دوستم کار داشت، فردا به فامیل میگویم و او خواهم آمد.»
بلدرچین دوباره به بچه هایش اطمینان داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد!
چند روزی به این صورت گذشت و برزگر هر روز برداشت محصول را به این و آن حواله می داد. بلدرچین نیز متقابلاً به بچه هایش اطمینان می داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد.
سرانجام یک روز غروب، بچه ها به او گفتند:« امروز
برزگر آمده بود و می گفت: داس را آماده کرده و فردا شخصاً برای برداشت
محصول خواهد آمد.»
بلدرچین خطاب به بچه هایش گفت:« دیگر جای ما این
جا نیست. فردا صبح زود آماده شوید تا از این جا کوچ کنیم؛ زیرا این بار
برزگر کمر همت بسته و شخصاً خواهد آمد و هیچ چیز مانع آمدن او نخواهد بود؛
بنابراین جایمان دیگر اینجا نیست!»