ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ای نفس(عباس) بعداز حسین زندگی ارزشی ندارد، می خواهم بعدازاوزنده نمانی، حسین شربت مرگ می نوشد وتو می خواهی آب بیاشامی ، هیهات هرگز دین من چنین اجازه ای به من نمی دهد وهرگز این عمل ، عمل انسان باورمند به آخرت نیست.
هنگامی که حضرت
به سوی خیام می رفت کمانداران راه را بر او بستند و لشگریان ابن سعد هم همراهی
کردند و حضرت را محاصره نمودند، آن حضرت شجاعانه شمشیر می زد و می کشت ، ناگاه
نوفل ازرق که در جایی کمین کرده بود از کمینگاه در آمد و با کمک زید بن ورقا
و حکیم بن طفیل سنبسی طائی دست راست حضرت را جدا کردند.
حضرت فوری مشک
را بر دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ خود گرفت و نبرد را ادامه داد و شعری می
خواند.
اگر دست راستم
را قطع کردید تا ابد از دینم و امام باورمندم به آخرت حمایت می کنم که فرزند
پیامبر پاک و امین است ،پیامبر راستگویی که دین الهی را آورد که گواهی دهنده به
یکتایی خداست
.
در این حال حکیم
بن طفیل از پشت درخت خرما بیرون آمد و دس چپ حضرت را نیز جدا کرد ، حضرت مشک را به
دندان گرفت و این اشعار را خواند:
که ای نفس ! از
کفار نترس مژده بر تو باد رحمت خدای جبار و از بودن با پیامبر برگزیده الهی و جمله
سادات و پاکان . دشمنان ستمگرانه دست چپم را هم قطع کردند پروردگار من ، آنها را
در آتش سوزان جای ده .
او می کوشید تا
به خیمه گاه حضرت امام حسین (ع) برسد ، ناگاه تیری از جانب دشمن به مشک آب خورد
تمام آب روی زمین ریخت ، تیر دیگری بر سینه اش نشست ، آنگاه حکیم بن طفیل لعنه
الله علیه با عمودی آهن بر فرق شریف حضرت زد ، در این هنگام از اسب به زمین افتاد
و گفت
:
یا اخی یا حسین
علیک منی السلام
ای برادرم ای
حسین ، خداحافظ ، ای برادر برادرت را دریاب ، حضرت امام حسین (ع) کمر خمیده و با
دیدگان اشکبار نزد عباس آمد و فرمود : اکنون پشتم شکست و چاره ام کم شد .
دخترش سکینه پیش
آمد و عنان اسب پدر را گرفت و گفت
پدرم ، آیا از
عمویم عباس خبر داری ؟ حضرت با چشمی اشکبار فرمود :
دخترم عمویت
عباس کشته شد و روحش به بهشت رفت.
اهل حرم با
شنیدن این سخن فریاد زدند :
و ای برادر ،
وای عباس ، و ای از کمی یار و یاور ، و ای از مصائب جانکاه بعد از تو.
حضرت ام البنین
دست عبیدالله بن ابی الفضل را می گرفت و به بقیع می رفت و این اشعار را می خواند
دیگر مرا ام
البنین نخوانید ، زیرا مرا به یاد فرزندان دلیرم می اندازید ، پسرانم که بودند مرا
اینگونه صدا می زدید ، امروز مرا دیگر پسرانی نیست ، چهار فرزندی که به روشنایی
ماه بودند و حال با جدا شدن سرهاشان به شهادت رسیدند ایکاش می دانستم همان طوریست
که گفته اند ؟ به اینکه دست راست عباسم قطع شده است.
اوووههووووو. کجاییییی؟؟؟؟!!!
اینترنت تو کرمونشا قط شده؟!؟ نیسی؟؟
هووو با شما هستم هووووو به حرفم گوش کنیدددد!!!
چند وقتیست که نیستی؟؟!! تو را چه شده؟؟؟