ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
آن طرف تر هم توی خیمه ای حبیب پسر مظاهر یاران امام را جمع کرده بود و می
گفت: « فردا اول ما باید برویم برای جنگ، تا نبض ما می زند کسی از بنی
هاشم نباید کشته شود که مردم بگویند: اینها بزرگان خودشان را برای جنگ
فرستادند و جان خودشان را فدای آنها نکردند».
زینب (س) که رفته بود به امام حسین (ع) سری بزند همه این حرف ها را شنیده
بود و خندیده بود. از مدینه تا شب عاشورا این اولین لبخند زیبب بود. از
معرفت حبیب و عباس (ع)!